گلچین اشعار ناب، مطالب عمومی، علمی و آموزشی
|
یک شنبه 21 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 421 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
بر آنم گر تو بازآیی که در پایت کنم جانی
و زین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی
امید از بخت میدارم بقای عمر چندانی
کز ابر لطف بازآید به خاک تشنه بارانی
میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی
درخت ارغوان روید به جای هر مغیلانی
مگر لیلی نمیداند که بیدیــدار میمونش
فراخای جهان تنگست بر مجنون چو زندانی
دریغا عهد آسانی که مقدارش ندانستم
ندانی قدر وصل الا که درمانی به هجرانی
نه در زلف پریشانت من تنها گرفتارم
که دل دربند او دارد به هر مویی پریشانی
چه فتنهست این که در چشمت به غارت میبرد دلها
تویی در عهد ما گر هست در شیراز فتانی
نشاید خون سعدی را به باطل ریختن حقا
بیا سهلست اگر داری به خط خواجه فرمانی
زمان رفته بازآید ولیکن صبر میباید
که مستخلص نمیگردد بهاری بی زمستانی
سعدی
برچسبها:
قربانی ,
قربان ,
سعدی ,
غزلیات ,
غزل ,
عاشق و معشوق ,
بیابان ,
درخت ارغوان ,
مغیلان ,
فتنه ,
دل ,
دربند ,
غارت ,
عاشقانه ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
یک شنبه 21 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 247 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
تو همایی و من خسته بیچاره گدای
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی
بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم
ور جوابم ندهی میرسدت کبر و منی
مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی
تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی
مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول
مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی
تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی
من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی
خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند
سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی
سعدی
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
سه شنبه 16 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 343 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
دوست مـشمـار آنکــه در نعمـت زنــد لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن باشد که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
جمعه 12 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 291 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
نظر کردم به چشم عقل و تدبیر
ندیدم به ز خاموشی خصالی
نگویم لب ببند و دیده بر دوز
ولیکن هر مقامی را مقالی
زمانی بحث و علم و درس و تنزیل
که باشد نفس انسان را کمالی
زمانی شعر و تاریخ و حکایت
که خاطر را بود دفع ملالی
خدایست آنکه ذات بی مثالش
نگردد هرگز از حالی به حالی
سعدی
برچسبها:
سعدی ,
غزل ,
نظر ,
چشم ,
عقل ,
تدبیر ,
بحث ,
علم ,
نفس ,
تاریخ ,
حکایت ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
دو شنبه 1 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 408 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
روزی سعدی از مسیری میگذشت؛ در میان راه جای پای یک مرد و یک شتر را دید که از آنجا عبور کرده بودند. مقداری که جلوتر رفت جای پنجههای دستی را دید که به زمین تکیه داده و بلند شده، پیش خود گفت: «سوار این شتر زن آبستنی بوده». همچنان که پیش میرفت در یک طرف مسیر مگس و در طرف دیگر پشههایی در حال پرواز دید. با خود گفت: یک لنگه بار این شتر عسل، لنگه دیگرش روغن بوده است. در حین حرکت نگاهش به خط راه افتاد دید علفهای یک طرف جاده چریده شده و طرف دیگر نچریده باقی مانده؛ گمانش برد: شتر یک چشم کور، یک چشم بینا داشته.
دست بر قضا همهی تصورات سعدی درست بود. از بخت بد سعدی، ساربانی که قبل از وی از آن مسیر گذشته بود به خواب میرود و وقتی که بیدار میشود میبیند شترش رفته است. او سرگردان بیابان میشود تا به سعدی میرسد. از او میپرسد: شتر مرا ندیدی؟
سعدی باتوجه به تصوراتش میگوید: یک چشم شتر تو کور بود؟ ساربان پاسخ میدهد: آری.
سعدی: یک لنگه بار شتر عسل، لنگه دیگرش روغن بود؟ ساربان: آری.
سعدی: زن آبستنی بر شتر سوار بود؟ ساربان: بله.
سعدی: من ندیدم!
ساربان ازین گفتار سعدی اوقاتش تلخ شد و گفت: همه نشانهها که گفتی درست است؛ تو شتر مرا دزدیدهای. بعد با چوبی که در دست داشت شروع به زدن سعدی کرد. سعدی تا خواست بگوید من از روی جای پا و علامتها فهمیدم چندین ضربه محکم از ساربان خورد. پس از مدتی ضرب و شتم، مرد ساربان باور کرد که او شتر را ندزدیده است، بنابراین برای پیدا کردن شترش راه افتاد و رفت...
سعدی با حالت پشیمانی و خشم، زیر لب زمزمه کرد و گفت:
سعدیا چند خوری چوب شترداران را تو شتر دیدی؟ نه جا پاشم ندیدم!
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
چهار شنبه 2 تير 1395 ساعت |
بازديد : 5099 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی
"سعدی"
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
چهار شنبه 4 شهريور 1394 ساعت |
بازديد : 947 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
ای ساربان
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم میرود
با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
شب تا سحر مینغنوم و اندرز کس مینشنوم
وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بیوفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم میرود
برچسبها:
سعدی ,
غزل ,
ای ساربان ,
دلستان ,
مهجور ,
رنجور ,
نیش ,
استخوان ,
نیرنگ ,
فسون ,
ریش ,
خون ,
آستان ,
محمل ,
ساربان ,
کاروان ,
عشق ,
سرو روان ,
روانم ,
دامن کشان ,
زهر تنهایی ,
نشان ,
یار ,
سرکش ,
عیش ,
ناخوش ,
مجمر ,
آتش ,
دخان ,
بیداد ,
عهد بی بنیاد ,
سینه ,
یاد او ,
زبان ,
چشم ,
دلستان ,
نازنین ,
آشوب ,
فریاد ,
زمین ,
آسمان ,
شب ,
سحر ,
می نغنوم ,
اندرز ,
قاصد ,
عنان ,
ابل ,
خر ,
گل ,
صبر ,
وصال ,
دلدار ,
سخن ,
شیخ اجل ,
شیرین سخن ,
فغان ,
لایق ,
بی وفا ,
طاقت ,
جفا ,
تک درخت ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
دو شنبه 2 شهريور 1394 ساعت |
بازديد : 671 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
هر که بی او زندگانی میکند
گر نمیمیرد، گرانی میکند
من بر آن بودم که دل ندهم به عشق
سروِ بالا دلستانی میکند
مهربانی مینمایم بر قدش
سنگدل نامهربانی میکند
برف پیری مینشیند بر سرم
همچنان طبعم جوانی میکند
ماجرای دل نمیگفتم به خلق
آب چشمم ترجمانی میکند
آهن افسرده میکوبد که جهد
با قضای آسمانی میکند
عقل را با عشق زور پنجه نیست
احتمال از ناتوانی میکند
چشم سعدی در امید روی یار
چون دهانش دُرفشانی میکند
هم بود شوری در این سر بیخلاف
کاین همه شیرینزبانی میکند
برچسبها:
سعدی ,
غزل ,
نامهربانی ,
عشق ,
سنگدل ,
شیرین زبانی ,
تک درخت ,
شوری ,
چشم سعدی ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
دو شنبه 2 شهريور 1394 ساعت |
بازديد : 11533 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
بس بگردید و بگردد روزگار دل به دنیا درنبندد هوشیار
ای که دستت میرسد کاری بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
اینکه در شهنامههاآوردهاند رستم و رویینهتن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک کز بسی خلقست دنیا یادگار
اینهمه رفتند و مای شوخ چشم هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار
ای که وقتی نطفه بودی بیخبر وقت دیگر طفل بودی شیرخوار
مدتی بالا گرفتی تا بلوغ سرو بالایی شدی سیمین عذار
همچنین تا مرد نامآور شدی فارس میدان و صید و کارزار
آنچه دیدی بر قرار خود نماند وینچه بینی هم نماند بر قرار
دیر و زود این شکل و شخص نازنین خاک خواهد بودن و خاکش غبار
گل بخواهد چید بیشک باغبان ور نچیند خود فرو ریزد ز بار
اینهمه هیچست چون میبگذرد تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار
نام نیکو گر بماند ز آدمی به کزو ماند سرای زرنگار
سال دیگر را که میداند حساب؟ یا کجا رفت آنکه با ما بود پار؟
خفتگان بیچاره در خاک لحد خفته اندر کلهی سر سوسمار
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست ای برادر سیرت زیبا بیار
هیچ دانی تا خرد به یا روان من بگویم گر بداری استوار
آدمی را عقل باید در بدن ورنه جان در کالبد دارد حمار
پیش از آن کز دست بیرونت برد گردش گیتی زمام اختیار
گنج خواهی، در طلب رنجی ببر خرمنی میبایدت، تخمی بکار
چون خداوندت بزرگی داد و حکم خرده از خردان مسکین درگذار
چون زبردستیت بخشید آسمان زیردستان را همیشه نیک دار
عذرخواهان را خطاکاری ببخش زینهاری را به جان ده زینهار
شکر نعمت را نکویی کن که حق دوست دارد بندگان حقگزار
لطف او لطفیست بیرون از عدد فضل او فضلیست بیرون از شمار
گر به هر مویی زبانی باشدت شکر یک نعمت نگویی از هزار
نام نیک رفتگان ضایع مکن تا بماند نام نیکت پایدار
ملک بانان را نشاید روز و شب گاهی اندر خمر و گاهی در خمار
کام درویشان و مسکینان بده تا همه کارت برآرد کردگار
با غریبان لطف بیاندازه کن تا رود نامت به نیکی در دیار
زور بازو داری و شمشیر تیز گر جهان لشکر بگیرد غم مدار
از درون خستگان اندیشه کن وز دعای مردم پرهیزگار
منجنیق آه مظلومان به صبح سخت گیرد ظالمان را در حصار
با بدان بد باش و با نیکان نکو جای گل گل باش و جای خار خار
دیو با مردم نیامیزد مترس بل بترس از مردمان دیوسار
هر که دد یا مردم بد پرورد دیر زود از جان برآرندش دمار
با بدان چندانکه نیکویی کنی قتل مار افسا نباشد جز به مار
ای که داری چشم عقل و گوش هوش پند من در گوش کن چون گوشوار
نشکند عهد من الا سنگدل نشنود قول من الا بختیار
سعدیا چندانکه میدانی بگوی حق نباید گفتن الا آشکار
هر کرا خوف و طمع در کار نیست از ختا باکش نباشد وز تتار
دولت نوئین اعظم شهریار باد تا باشد بقای روزگار
خسرو عادل امیر نامور انکیانو سرور عالی تبار
دیگران حلوا به طرغو آورند من جواهر میکنم بر وی نثار
پادشاهان را ثنا گویند و مدح من دعایی میکنم درویشوار
یارب الهامش به نیکویی بده وز بقای عمر برخوردار دار
جاودان از دور گیتی کام دل در کنارت باد و دشمن بر کنار
برچسبها:
سعدی ,
قصیده ,
روزگار ,
کار ,
هوشیار ,
شهنامه ,
رستم ,
روئئن تن ,
اسفندیار ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
دو شنبه 2 شهريور 1394 ساعت |
بازديد : 788 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم
برو ای طبیبم از سر که دوا نمیپذیرم
همه عمر با حریفان بنشستمی و خوبان
تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم
مده ای حکیم پندم که به کار درنبندم
که ز خویشتن گزیرست و ز دوست ناگزیرم
برو ای سپر ز پیشم که به جان رسید پیکان
بگذار تا ببینم که که میزند به تیرم
نه نشاط دوستانم نه فراغ بوستانم
بروید ای رفیقان به سفر که من اسیرم
تو در آب اگر ببینی حرکات خویشتن را
به زبان خود بگویی که به حسن بینظیرم
تو به خواب خوش بیاسای و به عیش و کامرانی
که نه من غنودهام دوش و نه مردم از نفیرم
نه توانگران ببخشند فقیر ناتوان را
نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم
اگرم چو عود سوزی تن من فدای جانت
که خوشست عیش مردم به روایح عبیرم
نه تو گفتهای که سعدی نبرد ز دست من جان
نه به خاک پای مردان چو تو میکشی نمیرم
"سعدی"
برچسبها:
سعدی ,
مصلح الدین ,
شیخ اجل ,
شیرازی ,
استاد سخن ,
شیرین سخن ,
غزل ,
بیت ,
شعر ,
ادبیات ,
حکیم ,
خدا ,
دل ,
دوا ,
عمر ,
حریفان ,
خوبان ,
نقش ,
ضمیر ,
پند ,
کار ,
گزیر ,
دوست ,
ناگزیر ,
سپر ,
پیکان ,
نشاط ,
فراغ ,
بوستان ,
رفیقان ,
سفر ,
اسیرم ,
آب ,
حرکات ,
خویشتن ,
زبان ,
حسن ,
بی نظیر ,
بیاسای ,
خواب ,
عیش ,
غنوده ,
دوش ,
مردم ,
نفیرم ,
توانگران ,
فقیر ,
ناتوان ,
نظری ,
توانگر ,
دیدن ,
عود ,
سوزی ,
تن ,
فدای ,
روایح ,
عبیرم ,
خاک پای مردان ,
تک درخت ,
lonetree ,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
دو شنبه 2 شهريور 1394 ساعت |
بازديد : 784 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
که به دوستان یک دل سر دست برفشانی
دلم از تو چون نرنجد که به وهم درنگنجد
که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی
نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی
غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم
تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی
عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم
عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد
و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی
تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری
عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی
نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم
که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی
مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم
تو میان ما ندانی که چه میرود نهانی
مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم
خبرش بگو که جانم بدهم به مژدگانی
بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون
اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه به وصل میرسانی نه به قتل میرهانی
"سعدی"
برچسبها:
سعدی ,
شیرازی ,
مصلح الدین ,
استاد سخن ,
شیرین سخن ,
تک درخت ,
طریق ,
دوستان ,
شرط ,
مهربانی ,
دوستان ,
یکدل ,
سر دست ,
برفشانی ,
دلم ,
وهم ,
نگنجد ,
جواب تلخ ,
شکر دهانی ,
سخن ,
بگو و بشنو ,
تشنگی ,
آب زندگانی ,
غم دل ,
رنگ ,
رو ,
صورت ,
سرایر ,
سوزناک ,
عجب ,
آتش ,
عارفان ,
پارسایان ,
شاهدان ,
صورت ,
معانی ,
خلاف عهد ,
حدیث ,
زبان ,
جان ,
دنیا ,
حیف ,
عقبی ,
رایگان ,
نظیر ,
بدیل ,
عوض ,
خجلم ,
بی زبانی ,
رفیق ,
پند ,
نهان ,
عدو ,
تیر ,
قدر ,
نمیرم ,
مژدگانی ,
لیلی ,
بت ,
خون ,
مجنون ,
قمر ,
سمر ,
دردمند ,
محبت ,
وصل ,
قتل ,
,
|
امتياز مطلب : 4
|
تعداد امتيازدهندگان : 2
|
مجموع امتياز : 2
|
چهار شنبه 28 مرداد 1394 ساعت |
بازديد : 681 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
روی اگـر پنهـان کند سنگین دل سیمیـن بـدن مشـک غمازسـت نتـوانـد نهفتـن بـوی را
ای مـوافق صـورت و معنی که تا چشـم منست از تو زیباتـر ندیدم روی و خوشتـر خوی را
گر به سـر میگـردم از بیچارگـی عیبم مکـن چون تو چوگان میزنی جرمی نباشد گوی را
هر که را وقتی دمی بودست و دردی سوختست دوسـت دارد نالـه مستـان و هایاهـوی را
ما ملامت را به جـان جوییـم در بازار عشـق کنـج خلـوت پارسـایان سـلامت جـوی را
بوستـان را هیچ دیگـر در نمیباید به حسـن بلکه سـروی چون تو میباید کنار جـوی را
ای گـل خوش بوی اگر صـد قرن بازآید بهار مثـل مـن دیگـر نبینی بلبل خوشگـوی را
سعـدیا گـر بوسه بـر دستش نمییاری نهـاد چـاره آن دانـم که در پایش بمالی روی را
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
|
|
|